دختر آریایی ما

۱۱
مرداد

سلامممم خانوم خانوماااا


وقتی داری این مطلب رو میخونی اول به این فکر کن یه دنیاااا دوستت دارم بعد برو سراغ ادامه مطلب.

فکر کنم تو پست قبلی گفتم که قراره بری کلاس. تو محله خودمون یه موسسه زبان پیدا کردم که زیاد قانونمند نبود و در کنارش کلاسهای هنر و خلاقیت و اتاق بازی برا بچهای زیر 3 هم داشت و مهمتر از همه اجازه میداد که من راحت توی سالن بشینم و شما هروقت دلت خواست بیایی بیرون و منو بببینی. این شد که من هر دو کلاس رو ثبتنام کردم. بر خلاف انتظارم شما خیلی راحت دستت رو دادی به مدیر و رفتی توی کلاس نشستی!! بعد هم برا انتراک اومدین بیرون و خوراکی خوردی و با یه حالت دلرباااا گفتی یکم از کلاسم مونده وقتی تموم شد میام باشه مامانی!! من که دل ضغفه گرفتم از حالتت.  اخه قربونت برممم من نفسم

. خلاصه که جلسه های بعدی که یکم برات عادی شد داشتی بهانه میاوردی و هی میاومدی بیرون اما بهت گفتم من میرم مغازه و زود برمیگردم. این شد که کم کم من تایم رو بیشتر کردم و شما هم خیلی خوب کنار اومدی.رنگها و یه سری کلمات رو هم انگیلسی میگی در حد قورت دادن. اما بعد از تعطیلات و سفر به سمت خونه مامانی دیگه نرفتم اون اموزشگاه. رفتیم یه موسسه بزرگتر و یه جورایی شبیه مهد . از ساعت 9 تا 1 کلاس دارید و محیطش خیلی شاده. روز اولی که گذاشتم و اومدم خونه دلم گرفت . خونمون بدون شما یه زندان بود تاریک بود دلگیر بود.  گوشی خونه و موبایل رو یه لحظه از خودم جدا نکردم که اگه بهونه گرفتی و زنگ زدن برگردم. اما خداروشکر وقتی اومدم دنبالت اینقد خوشحال بودی و سرحال که خودمم باورم نشد. این شد که منم بعد این قراره برا تایمی که شما میری کلاس برا خودم برم باشگاه و سینما و کتاب بخونم.اینم از پروزه مهد رفتن .دایی ایمان میگه تو اخرش یه کاری میکنی که ارشیدا صبح خودش کوله بندازه بره و خودشم برگرده هههه



ولی همه اینا برا این بود که واقعا  تاثیرش رو همه دیدن حتی عمو حمیدت میگفت باید سور بدین که داره با بچه ها بازی میکنه!! توی پارک همش دنبال دوستیابی هستی . یا میریم شهربازی اگه مسئول گیشه که اقا هست بخواد سوار قطارت کنه خیلی راحت میری/ وقتی میبینم میپری تو استخر توپ و با بچه ها دوست میشی لذت میبرم. درسته که یه پروسه 3 ماهه طی شد تا به این مرحله برسیم و من واقعا رفتن و اومدن اذیتم کرد اونم با بند و بساطی که دنبالت راه میندازی اما ارزشش رو داشت.


بزرگترین ارزوی من سلامتی و موفقیت توست عزیز دلم.


راستی روشنا خانوم دختر عمو مجید هم دیروز به دنیا اومد. یه دنیا نمکه با اون لپاش.موهای مشکی و بلند مثل شما. خدا برای پدر و مادرش حفظش کنه.


همیشه مواظب خودت و خوبیهات باش.


۱۲
ارديبهشت

سلام دختر قشنگم.


خیلی وقته که نشده بیام وبلاگ. امروز کلی به ذهنم فشار اوردم تا یوزر و پسورد یادم اومد!

دختر من دیگه خانومی شده برای خودش. مستقل مستقل.

پوشک گیری که برام شده بود یه غول به راحتی و سرعت انجام و شد و خداروشکر یه مرحله دیگه از دوران نوپایی هم تمام شد.حمام رفتن و شونه کردن موها و  پوشیدن جوراب و کفش و لباس هایی مثل تیشرت و شلوار و بستن و باز کردن کمربند هم از کارهایی هست که خودت باید انجام بدی و مانباید دخالت کنیمو

برخلاف دوتا عید گذشته که خیلی درگیر جیغ بودیم!امسال خوب بود .


و یه خبر خیلی خیلی خوشایند اینکه وندا خانوووم (دختر دایی جون)هم 30 فروردین به دنیا اومد و الهی شکر صحیح و سلامت بغل مادر و پدرش هست. و شماهم که خیلی مهربونی و همش دوست داری ببینیش و بغلش کنی.


و یه خبر دیگه اینکه عمو مجید هم انشالا تا 3 ماه دیگه دختر خوشگلش رو بغل میگیره.


خلاصه اینکه همبازهات داره زیاد میشه هورااااااااااااااااا


طبق معمول با اومدن بهار دوباره گشت و گذار منو دخترم هم شروع میشه/هر روز پارک و بازی و پاساژ گردی و خوشگذرونی.

امسال خیلی بیشتر مفهموم دوست و همبازی و بازی  رو متوجه میشی. وقتی میریم پارک راحتر ارتباط برقرار میکنی و اگه از کسی خوشت بیاد بازی میکنی.  دوباره دنبال کلاسهای جدید هستم از جمله خلاقیت و باله و زبان . بیشتر جنبه اجتماعی بودن برام مهمه تا اموزش.


نمیدونم چرا هروقت نگاهت میکنم یاد کتاب "روی ماه خداوند را ببوس" میافتم. حس میکنم این عشق اخرش من رو نابود میکنه.تو هر روز داری بیشتر وجودم رو از من میگیری و من ناتوان از مقاومت.


تو اولین و بزرگترین عشق زندگی من هستی دخترکم.

۳۰
مهر

سلام عشق مامان.

عزیزم جونم نفسم. دختر کوچولوی من همیشه دوستت دارم.همیشه


با اومدن پاییز و مهر ماه مهربون 2 سالگی دخترکم هم به اتمام رسید . و ما وارد سومین سال زندگیه عزیز دردونمون شدیم. روزهای تکرار نشدنی 2 سالگی خیلی سیرین بود خیلی. مطمئنم تا همیشه دلتنگشون هستم.

 روزهای تلو تلو قدم زدن! روزهای دویدن بدون توجه ! روزهای گفتن کلمات شیرین و جذاب ! روزهای گفتن جملات کامل و تعجب بر انگیز از یه کوچولوی دوساله! روزهای با هم بودن...

اینا دیگه تکرار نمیشن عزیزم . ولی روزهای قشنگتری رو باهم داریم در سالهای دیگه


از اونجایی که همچنان خونه جدید پیدا نکردیم  نشدکه یه تولد درست و حسابی بگیریم (خیلی ناراحتم)ولی کیک و کادو به قوت خودش باقی بود. و به همین زودیها میریم آتلیه. امیدوارم خانومی کنی و اجازه بدی حداقل 2-3 تا عکس خوب ازت بگیرن!!!


تنها نگرانیه من همچنان ارتباط برقرار نکردنت با دیگرانه و البته بیشتر هم شده این موضوع. و مورد بعدی حس مالکیت شدیدت هست!!!

اسبازیهای خودت که هیچ اگه بچه های دیگه لطف کنن و یه اسباب بازی بهت بدن حتی اجازه ندارن خودشون بهش دست بزنن!


ولی خوب در عوض اینقدر عاقلی و باهوش که من وقتی باهات صحبت میکنم حس میکنم با یه دختر 5-6 ساله حرف میزنم. کاملا منظور حرفم رو متوجه میشی و رفتار میکنی.


توی شهریور ماه یه روز صبح وقتی خواب بودی گذاشتمت پیش بابای و رفتم ازمایشگاه گویا بیدار میشی و میبینی نیستم شروع میکنی به بهتنه گیری و دیگه نمیخوابی ساعت 10 رسیدم خونه و وقتی من رو دیدی شروع کرردی به گریه های همراه با شکایت  و قهر! و از اون روز به بعد شبها رو بالش من میخوابی و هی پا میشی نگاه میکنی ببینی من هستم یا نه!توی تلویزیون یه نوزاد رو نشون میداد که داشت گریه میکرد گفتی :نی نی گریه میکنه؟گفتم اره مامان جون. پرسیدی؟ مامانش کجاس؟!!!!!!!!!! و هر بچه ای رو تنها ببینی حتی توی عکس سراغ مادرش رو میگیری!!!

و من موندم یه دنیا علامت سوال برای افکار خودم؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟


امروز یه جمله خیلی شیرین بهم گفتی. بعد از خوردن اناری که برات دون کرده بودم بلند شدی و گفتی "مامان دستت درد نکنه" من گرفتمت بغل و حسابی بوسه بارونت کردم ولی فقط گریه کردن این موقعها هیجان رو اروم میکنه پس اجازه دادم راحت اشکام سرازیر بشه مثل الان.


چقدر خوبه ،چقدر خوبه که تو هستی مامان جون. زندگیمون معنی دار شده. شیرین شده رنگارنگ شده. عاشقانه شده.

 دوستت دارم عشق کوچولوم



۲۴
شهریور

18 ماهگی شلوغ پلوغ


سلام دختر خانم مامانی


سلام شیرین زبونم


خدارو صد هزرابار شکر که دخترم 18 ماه از زندگیش رو با سلامت سپری کرد. خدارو شکر مامان جون


چندروز قبل واکسنت من حسابی استرس گرفته بودم.ای خدا چه جوری راه بره بچم. تب نکنه.امپول رو چنگ نزنه!!


 


خلاصه که روز موعود فرا رسید و رفتیم بیمارستان. دکتر خانوم نبود و مجبوری از دکتر مرد برات نوبت چکاپ گرفتم و شما هم دیگه از خجالتمون در اودی و حسابی جیغ زدی و نذاشتی معاینه کنه . بعدشم رفتیم تو اتاق برا زدن واکسن که چون خانم بود اول خوب بودی اما موقع زدن واکسن یه کم گریه کردی.


اما هردو رو به دستت زد و امااااااااااااان از این لطافتت ماااادر!!


یه کوچولو تب داشتی و استامینوفن رو به هیچ عنوان نمیخوردی .ولی دست راست حسابی درد میکرد و هی میاوردیش نزدیک صورتم میگفتی :درد،مو(بوس صدا دار -اومه  :بوس بدون صدا!!)شبا هم نمیتونستی بچرخی و خلاصه 2 شب ماخواب نداشتیم. اما خوب به سلامت اینم تمام شد.


 


اینا همه به کنار!!!!!!!!!!


تو این هاگیرواگیر منم از وابسته شدنت به پستونک خسته شده بودم و در یه تصمیم غیر منتظره 2 روز قبل واکسن قایمش کردم و شماهم پذیرفتی که گم شده. شبها زیر بالش رو نگاه میکنی و میگی:نیس.دم(گم)


البته بگما تا 2-3 شب حسابی براش گریه کردی اما الان فقط خاطره اش مونده و دیگه بهونش رو نمیگری. الهی شکر


 


مونده شیشه و پوشک!!(الهی صبری!!)


قربونت برم دختره ته دیگ خورم





بلدی بلهدی !!!این جمله عشقه منه وقتی که میریم مهمونی و خسته میشه و دوست داره برگردیم خونه تا بخوابه و منظورش اینه: بریم دیگه بریم دیگه!!!

من فدای طوطی خوش صحبتم بشم که هر کلمه ای رو کافیه یکبار بشنوه بعد تکرار میکنه.

اسفند عزیزمون هم داره تموم میشه .بهار دیگه از راه رسیده. روزهای پایانی اسفند خیلی دوست داشتنی هستند حتی بیشتر از نوروز. زندگی به معنای واقعی رو میشه همه جا دید. همه جا حسش کرد.همه جا بوییدش. من که عشق این روزهام.

 توی خیابونها و مغازها و پارکه همه  لبخن میزنن. همه شادن. الهی که ههیچ دلی توش غم نباشه هیچ وقت.

خدارو شکر توی خونه ماهم با وجود یه جوجه رنگی خوشگل شادی موج میزنه.

وقتی از ته دل صدام میکنی :مامان زندگی بارها و بارها زیباتر میشه.

ممنون که هستی و این حس های زیبا رو به ما میدی.

برقرای ارتباطت با بچه ها عالیه. توی خیابون و پارک از دور که یه بچه میبینی اینقد جیغ میزنی و نینی نینی میکنی که مارد بچه رو وادار میکنی قربون صدقت بره!!!

یا وقتی یه دختر همسن و سال من میبنی بهش لبخند میزنی و  اگه اون بهت عکس العمل نشون بده براش دست تکون میدی و بازم مجبورش میکنی قربون صدقت بره!!!

گاهی روزها 2 ساعت باهم توی خیابون قدم میزنیم. خیلی خوش میگذره. حداقل به من. چون تو کنارمی.

دوست داره از کلمه های جدیدت بگم اما میبینم تقریبا همه رو تکرار میکنی.

اما بابا رحمت رو خیلی بامزه میگی."اااااحمت"در ضمن چند روزی تنها اومد اینجا و شما حسابی بهش عادت کردی و تا از در میامد تو فوری شال و کلاه رو میاوردی و میگی دد!اونم بنده خدا با همه خستگی ولی با عشق زیاد میبردت. منم راحت به کارای خونه میرسیدم از جمله:

جمع کردن اسباب بازیها از زیر مبل و میز تلویزیون و لباسشویی !

مرتب کردن کشو لباسها و کابینتها!

پاک کردن خودکار و مداد شمعی از رو دیوارها!!

دندون اسیا هم دراوردی !هنوز نیشا کامل نشده البته. که خیلی هم اذیت شدی و تب کردی. مبارکت باشه عسلکم

همیشه سلامت باشی جونم نفسم عشقم.

راستی لباس های عیدت مبارک.ایشالا به سلامتی بپوشی و من و بابایی لذتشو ببریم.

فکر کنم این اخرین پست سال 93 باشه.واسه همین میخوام برای سال جدید اروزها و دعاهام رو بگم

 

 

خدایا شکرت

شکرت که به ما فرصت دادی یک سال دیگه با دل خوش و تن سالم کنار هم باشیم.

شکرت که بهترین ها رو برامون رقم زدی.

خدایا دعا میکنم سال 94  پر از روزهای شیرین و لحظه های ناب باشد.کنار سختیهاش بهمون صبر بده و پایانشون عافیت.

خدایا اروزهام زیاده اما اول از همه سلامتی رو برای همه و بخصوص خانوادم و همه زندگیم دخترم میخوام.

 

خدایا به امید تو.

 

+ نوشته شده در  جمعه بیست و دوم اسفند ۱۳۹۳ساعت 15:17  توسط هانیه | 
مامان:نفس من کیه؟

آرشیدا:منه

مامان:عشق من کیه؟

آرشیدا:منه

مامان جون من کیه:

 آرشیدا:منه

 زندگیه من کیه؟

 آرشیدا :منه

این یکی از مکالمات تکراری و لذت بخش این روزای من و دخترم هست.اونقدر شیرین که که گذشت روزاها برام قابل لمس نیست. باورم نمیشه اسفند ماه خواستنی داره میاد و ما داریم برای سال جدید اماده میشیم.

 

هرچند یه زمستان بدون برف و بارندگی و الوده رو گذروندیم اما توی خونه مازندگی جاری و ساری تر از همیشه برقراره. خدیا شکرت.

 ازمایش خون ارشیدارو با هزار ترس و لرز انجام دادیم و و هزار مرتبه شکر همه چی خوب بود.همینطور چشم جپزشکی.

 

دختر گلم خیلی خوش زبونتر شده و از بس توی خونه با هم کلنجار میریم و حرف میزنیمو حسابی توی گفتن کلمات ماهر شده.

الانم بیدار شده داره شیطونی میکنه و نمیزاره من بنووغبغ(تاکگجیپ(تایپ ارشیدا!!!!!)بنویسم

 

ج

 

+ نوشته شده در  پنجشنبه سی ام بهمن ۱۳۹۳ساعت 17:14  توسط هانیه |
سلام دلبرکم.سلام نفسکم

وقتی میخوابی خونه دلگیر میشه،مثل الان که من اشکم دراومده. اینقد شیرین و خوردنی شدی که گاهی دلم نمیاد بخوابی!داشتیم باهم عروسکشتو میخوابودندیم مثلا1 خودت بالش گذاشتی روی پات و بعدشم هی چرخیدی  و هی لبخند زدی به من. زود خوابت برد. ایشالا خوابای خوب ببینی عمر من.

 

بهمن که میاد روزای خوب هم باهاش میاد. روزای رهایی از امتحان . واااااااااااااااااااااااای که چه حسه خوبیه این بهمن. دوستش دارم زیاد

امتحانای بابایی تمام شد و من و تو هم بالاخره قراره یه ددر بریم !!

بهمن که میاد یاد سال 89 میافتم چه شیرین بود همه روزاش.از 22 مهرش که مهر بابایی توی دلم نشست تا اسفندش که همه بدیهای دلم رو خونه تکونی کردم و به بابایی یه بله بلند گفتم! (ایشالا یله گفتن شما!!)

 

بهمن که میاد 22امش میشه شب نامزدی ما. چقد لحظه هاش ماندگار شد برام.

بهمن که میاد زندگی هم باهاش میاد؛تو زندگی منی دخترم.

بهمن که میاد انگار سال جدید داره میاد.

راستی 4 بهمن عروسیه دایی جون هم هست. انشالا زندگیشون پر از خوشی. پراز سلامتی و یه چندتا هم نی نی

 

این روزا خیلی دلم میخواد یه تحول بزرگ داشته باشیم و برای سال نو بریم خونه خودمون. هرچی صلاحمون باشه خیر باشه.

 

صدای کلید برق خونه همسایه که میاد یا وقتی در خونشون رو میبندن فوری میگی :هم هم(یعنی همسایه)

از بازی هم که کم نمیاری . یکسر میری سراغ بابایی و مثلا یواشکی بهش میزنی و منتظری اون بهت بگه چرا زدی بعد با خنده فرار کنی تو بغل من.

 

دوستت دارم مامانی خیلی خیلی .

 

+ نوشته شده در  شنبه بیست و هفتم دی ۱۳۹۳ساعت 15:58  توسط هانیه |
دومین زمستان زندگیت هم شروع شده دخترک من. هنوز هیچ برفی نباریده و هوا به شدت آلوده است . جوری که نمیشه از خونه بیرون رفت. خیلی حوصلمون سر میره اما چاره چیه. صبح که از خواب بیدار میشیم بعد از خوردن صبحانه باهم ورزش میکنیم البته شما بیشتر نانای میکنی تا ورزش!!

بعدشم کتا بمیخونیم اونم از نوع بارداریش!!این کتاب رو خانوم دایی برای من هدیه اورد وقتی شما توی دلم بودی خیلی مفید بود . چند وقته پیش یادم افتاد چند تا ورزش برای جمع شدن عضلات شکم توش بود اوردن من همانا و پیگیر شدن شما همان!!!

عکس نوزدا و کودک زیاد داره و همین شما رو خیلی جذب کرد واسه همین روزانه 20 بار هم صفحاتشو ورق میزنیم و شما خیلی بامزه تمام حرکات بچه ها میگی از جمله:

به خوردن نینی

اببازی(فدای اون قناری خوش صحبتم بشم)

حموم

هورا گفتن نی نی

 خندیدن با قهقهه

و....

دیگه من خسته که میشم قایمش میکنم زیر مبل.

 

بابایی این روزا امتحان داره وقتی کتابشو میاره شما هم میری میشینی و اواز میخونی که مثلن داری از روش میخونی.

 دندون پنجمت هم دراومد وقتی 1 سال و 2ماه و 15 روزت بود مبارکه عسلکم

از بازدید لحظه ای کشو های لباس و کابینت اشپزخونه هم که دیگه نگم بهتره! نمیدونم چه لذتی داره که میاری میندازی کف اتاق و میری اصلا بازی نمیکنیاااااا فقط پرت میکنی و میری.

 

اهااااااااااااااااااااااااااان

لذت بخشترین کاری که جدیدا میکنی بوس کردنه اونم فقط صداشو در میاره و صورتتو میاری جلو!

میگی اوووووممممممممممممممممه  از اون جالبتر نوبتی هم باید بوست کنیم یکی من یکی بابای!

خلاصه که خونه ما با وجود شما عزیز دلم گرمه گرمه . خدایا شکرت

 خدایا سلامتی دخترم و پدرش بزرگترین نعمت زندگیه منه. 

 

 

+ نوشته شده در  یکشنبه چهاردهم دی ۱۳۹۳ساعت 0:5  توسط هانیه |
از عنوان پستم معلومه مامانت آرایشگره حرفه ای شد و چند روز بعد تولدت و گرفتن عکسهای آتلیه قیچی و شونه و برداشت و اومد سراغتتتتتت!!!

موقع خواب بعدازظهر که مطمئن شدم عمیق خوابیدی موهای جلوی سرت رو حسابی بلند شده بود رو حرفه ای کوتاه کردم و چون خودت اذیت میشدی گلم .باید با کش میبستم تا نره توی چشمات. بعدش هم خودم نشستم های های گریه کردم!نمیدونم چرا دلم گرفت ... بعدهم مثل یه هدیه خوشگل گذاشتم توی لباسهاییت که از کوچولیویهات نگه داشتم.

ماشالا رشد موهات خیلی زیاده پایان 14 ماهگیت موهای پشت سرت هم خیلی بلند شده و حسابی پیچ پیچی!و چون توی زمستان هستیم و شما هم نمیذاری بعد حمام کلاه سرت بزارم یا سشوار بکشم مجبور شده کوتاه کنم. خیلی خوب شد!من که راضیم.

مامان دور دختر فرفریش بگرده.

امروز 28  آذر ماهه. وگل دخترم وارد 15امین ماه زندگیش شد.خداروشکر که هستی و زندگیمون رو شاد و پرصدا کردی.وقتی از خوشحالی جیغغغغ میکیشی با خودم میگم این یعنی زندگی.من و بابایی وتو

 خدایا نعمت سلامتی رو از هیچ بنده ای نگیر .خدایا تن سالم به همسر و دخترم عنایت کن.

 

بالاخره بعد از مدتها خونمون فروش رفت و انشالا خدا کمکمون کنه بتونیم توی همین منطقه خودمون یه خونه بخریم و سال دیگه بریم اونجا.

 

بابا هم امتحانای پایان ترمش رو داره میده البته کی شما میذاری بخونه!

توی خونه یکسر میری دنبالش. هرکار میکنه شما تکرار میکنی. چون یاد گرفتی از مبل بری بالا بابا یه بالش میزاره و تکیه میده بهش شماهم فوری لم میدی و ژست بابارو میگیری!!میخورمتاااااااااااااااکپل مامان

 

دایره لغات بیشتر شده

میگیم اقا خرگوشه چی میخوره؟ میگی:هبیج

عطسه میکنیم تو با خنده میگی: آآآ پیسدی

دیگه میتونی کلمه های دوسیلابی رو بگی مثه دد ،به به،بابا،ماما

دایی علی رو هم صدا میکنی: عل ای

 

لی لی حوضک که برات میخونم هم انگشتت رو میذاری کف دستت و بعدش خمشون میکنیو

اتل نتل هم که تند تند میزنی رو پاهات

 

منتظر یه آهنگ شاد هستی تا خودت رو تکون بدی حسابی. بهت میگم دستا بالا، اینقد بامزه میاری بالاسرت و میچرخونیشون عزززیزم

 

اپرا هم میخونی!!البته همراه مامان. با صدای بلند میگی اااااااااااااا الهی من فدات بشم عشقم.

کنترل و گوشی خونه وگوشی بابا رو میشناسی. بهت میگم کنترل رو بده میار یمیدی و میری و من دیگه چی میخوام آخهههه . دخترم داره کارهامومیکنه!!!

 

اخر پست هم یادی کنم از پارسال همچین روزیکه که شما خاطره سازش کردی!! میخواستیم برای خانوم دایی شب یلدایی ببریم ،کلی تزیین و میوه اریی و اینا بعدشم لباس پوشیدیم بریم که گریه های وحشتناکت شروع شد و در نهایت بقیه رفتن و منو بابایی و شما موندیم و هرسه گریه کردیم ، گریه کردیمااااااااا!!تو که از حال میرفتی و یکدفعه خوابت میبرد و من وهم که میزدم تو سر بار خودم!!!

خلاصه که زیاد از یاد اوریشون حس خوبی بهم دست نمیده.

 این روزهات رو بیشتر دوست دارم

 

+ نوشته شده در  جمعه بیست و هشتم آذر ۱۳۹۳ساعت 16:32  توسط هانیه |
سلام نفس مامانی

 

این روزها زیاد حالم خوب نیست ،حال روحم خوب نیست، فکرای بد زیاد میاد سراغم اما خنده های دلنشین شما زود دورشون میکنه.

من بهت قول دادم و میدم که تا لحظه مرگم کنارت باشم . همیشه کنارتم ،همیشه پشتیبانتم،نمیذارم کوچکترین آسیبی بهت برسه .

 

توی آبان ماه مامانی چشماشو عمل کرد وخونه ما بود .بعدش هم ما رفتیم خونشون .تقریبا 20 و چند روز شد.دایره لغات شما زیاد شد ولی لاغر شدی از بس ماشالا راه میری و شیطونی میکنی و کم غذا شدی. و این منو خیلی عصبی میکنه. وقتی خوابت بهم میخوره یا کم اشتها میشی من جنون میگیرم!!خودمم از این همه حساسیت عذاب میکشم اما دست خودم نیست. اصلا دوست ندارم مدت طولانی توی جمع باشیم .میترسم نکنه خدایی نکرده توی رشدت وقفه بیافته.

 

شما از این که هی بموقع راه رفتن بغلت کنن و فشارت بدن یا به زور بگن فلان کار و انجام بده یا فلان حرف رو بزن عصبانی میشی و جیغ میزنی و با دست میزنی توی صورت خودت. اون لحظه است که من بغض گلوم میگیره و دوست دارم به جای اون بزنی توی صورت من.چون منم که دارم باعث میشم تو عصبانی بشی!من باید جرات به خرج بدم و بگم ولش کنید. البته دارم یاد میگیرم بگم نه!!!! میبنی مامان من تازه الان ارم نه گفتن رو یاد میگیرم اما قول میدم به شمایاد بدم تا اولین کلمت بشه "نه"

 

عزیز دلم میتونی من رو صدا کنی و بگی:هاااااان یه !دقیقا با همین تلفظ

با قندون و قندها بازی میکنی ولی نمیخوری بهشون میگی:ااااند

دایی علی رو خلی خیلی دوست داری و توی خونه همش دنبالشی .هرجا بره تو میری ، هرکاری بکنه شما تکرار میکنی،وقتی میرفت توی اتاق درس بخونه گریه میکردی و در میزدی و میگفتی:دااااای

 

عاشق چای هستی و بهش میگی: آبه! ولی به آب هیچی نمیگی!

اگه گرسنه ات باشه میگی:هاااااام

 

بستنی خور قهاری شدی عشقم نوش جووونت .

 

ولی امان از پستونک!!! که تازگیا داری بیشتر بهش وابسته میشی و من موندم چیکار کنم. گاهی میگم پارش کنم و بهت بدم تا بدت بیاد و نخوری ،ولی دوباره دلم نمیاد اخه باهاش اروم میشی.اینبار که بریم دکتر ازش میپرسم

 

این ماه باید میبردمت ازمایش خون و چشم پزشکی اما به خاطر مهمون داشتن نشد.

 

و اماااااااااااااااااااااااا

 دختر گلم ،آرشیدای من ،ماه مامان ، فرشته کوچولوی من در 13 ماه و 12 روزگی یعنی 10 اذرماه 93برای اولین بار قدم به دنیای بیرون از خانه نهاد.

عمر من با یه شوقی راه میرفت و قند توی دلم اب میکرد که با هیچ کلمه ای وصف نمیشه.کاری به مسیر هم نداشت .حدود 45 دقیقه توی کوچه و خیابون قدم زد و بعد یه بستنی وانیلی خریدیم و با هم اومدیم خونهتوی حیاط هم راه رفتی و با گلها بازی کردی و حسابی خسته شدی . الانم یه خواب عمیق رفتی.خواب خوش ببینی مامانم.

به روزهای خوبی فکر میکنم که با هم قدم میزنیم و حرف میزنیم...

 

یه عادت شیرین ،یه عادت حس خوب

موقع خوابیدن میای بلوز منو میزنی بالا و صورتت رو میزاری روی دلم و اینقدر وول میخوری تا خوابت ببره. من که بعدش یه خواب خوب دارم ،امیدوارم تو هم راحت بخوابی. تو حس خوب مادری رو بهم دادی مرسی مامانی.

 

 

+ نوشته شده در  یکشنبه نهم آذر ۱۳۹۳ساعت 14:5  توسط هانیه |
تو اگر برخیزی

من اگر برخیزم

چه کسی بنشینید!!!!

فندق مامان اولین قدمهات مبارک

نمیدونی چقدر خوشحالم ،نمیدونی وقتی نامتعادل قدم میزنی من چه لذتی میبرم. نمیدونی وقتی خودت بلند میشی و تلو تلو خوران راه میافتی من چه حسی دارم.(خدایا این روزهای خوب رو برای همه دخترکان سرزمینم که روزی حس خوب مادر شدن رو تجربه خواهند کرد رقم بزن )

چند روزی بود که میتونستی از روی پله آشپزخونه بدون کمک بلند بشی و بایستی. خودتم فهمیده بودی این چه کار خاصه که انجام میدی واسه همین به من و بابایی نگاه میکردی و منتظر تشویقمون بودی ،ماهم کم نمیزاشتیم !!شما همچین با غرور به اطرافت نگاه میکردی و خبر دار وایمستادی که نگو!قربونت برم من نفسسسسم.

بعد 1 هفته یاد گرفتی میشه روی بالشت و پای مامان و بابا هم پاشد.شب 10 آبان ماه ساعت 11  بود شما از روی پای بابا پا شدی و جرات کردی 2 قدم به سمت من بیای و بعد افتادی . اما همین سرآغاز تلاشت شد برای راه افتادن.فردا شبش دیگه میتونستی چند قدم بیشتر بیای اما هنوز مستقل پا نمیشدی.

صبح روز بعد دیگه بدون کمک بالشت و پاشدی و راه رفتی .و حالا دیگه میری توی اتاق دور میزنی و برمیگردی . من فدای تک تک قدمهات مادر.

از صحبت کردنت هم هرچی بگم کم گفتم . تا جایی که ممکنه سعی کردم فیلم بگیرم .

ظرف غذا رو که میبینی خیلی محکم  میگی: به

موقع غذا خوردنت خودت میگی: هاام

هرچی میبینی میگی:چیه ؟چیه؟چیه؟

عکس منو بابایی رو که میبینی میگی:کیه؟کیه؟ روزی 500 بار ازم میپرسی کیه؟ میخورمتاااااااا شیرین عسل

هرکی از خونه میره یا اسباب بازیهات میره زیر مبل یا ما قایمش میکنیم میگی: دف؟

به من میگی:مام

به بابا میگی:باپ

عاشق بیرونی ،بهت میگیم آرشیدا بریم دد؟به در نگاه میکنی و یه خنده خوشگلی تحویل میدی و میگی:د؟

جورابت رو که میارم مثلا میخوای بپوشی میزاریش رو پات و میگی د؟

دوتا دندون خوشگل بالایی هم نمایان شدن و دیگه دار ی کباب خور میشی!!!

پ.ن امروز 7 امین روز راه افتادنت هست و شما کتاب یا اسباب بازیهات رو با خودت میبری از این ور به اونور!!خیلی بامزه اس اینکارت.

خدارو شکر که هستم و این روزهای شیرین رو میبینم با دل خوش.

+ نوشته شده در  چهارشنبه چهاردهم آبان ۱۳۹۳ساعت 16:21  توسط هانیه
دخترک دلبندم تابستان 93 هم گذشت و شما 4فصل زندگیت را دیدی. ارزو میکنم سالهای سال به همین شیرینی که نه بیشتر برایت بگذرد.رنگانگ و زیبا مثله همه روزهای امسال،مثله همه لحظه های باهم بودنمان، تمام عصرهای تابستانی که با هم گذراندیم خوش باشی.

 

تو خالق حس ناب مادر بودن بودنی و من آرزو میکنم این حس زیبا رو خودت تجربه کنی تا درک کنی چطور میشه با وجود یه لبخند یه اشک یه بوسه یه شیطنت یه نوازش بدون هیچ مادیاتی به اوج رفت به اوج قله انسانیت.

 

وقتی به پارسال این موقع فکر میکنم باور نمیشه 1 سال به همین زودی گذشت !تو کوچولی مامان که حتی قدرت غلتیدن نداشتی حالا این همه شیطون شدی.خدایا شکرت ،شکرت که هستم و دارم این روزای شیرین رو میبینم.خدایا این روزاهای تکرار نشدنی رو برای همه اونهایی که دوست دارن لذت مادر شدن رو بچشن رقم بزن

 

از کارهای شیرینت که هرچی بگم کم گفتم مامان. از شونه کردن موهای عروسک تا بالا رفتن از مبلها که فقط ژستشو میگیری و لی نتونستی ،از نون خشک خوردنت!(در کابینتو باز میکنی و از تو کیسه نون خشم میخوری! هرچی نون بهت میدم میندازی و میری سراغه اونا!!)از زدن فندک گاز و چرخوندن شعله ها و نگاه های زیرچشمی به من و بعد هم خندیدن که من مثلا بهت چیزی نگم.

خانوم  کوچولو عشق پفک هم هستن در ضمن همچین بامزه گاز میزنی که بعدش حتما خودم ازت یه گاز میگیرم و تو هم اخم میکنی ولی خوب خیلی مزه میده چیکار کنم دیگه!

 

دیگه خیلی راحت از پله میای پایین و من خیالم راحته وقتی کیای اشپزخونه مینونی خودت بیای پایین خدارو شکر نفسم.خیلی با احتیاط پات رو میاری تا لبه بعد اروم میزایش رو زمین وقتی مطمئن شدی برمیگردی و پای دیگت رو میزای زمین. وقتی اینا رو میبنم جز قدرت خدا به هیچی فکر نمیکنم که چطور به یه موجود ناتوان این همه توانایی رو با تدبیر و به مرور زمان میبخشه.

 

دختر دلبندم هنوز راه نمیره و و من برای دیدن قدمهاش لحظه شماری میکنم .ولی در تلاش بری ایستادن بدون تکیه گاه هستی عزیزم

خانوم خیلی ددری شدن راستی! کافیه من مانتو رو از رو رخت اویز بردارم دیگه چشم ازم برنمیداری که نکنه من برم جایی و شما رو نبرم! وقتی روسری میپوشم که دیگه فقط میخندی اونم از نوع الکی!که مثلا خوشحالی .دورت بگردم مامان.برخلاف قبل که توی کالسکه یکم بدقلق میشدی الان جیک نمیزنی و همه جا رو بادقت نگاه میکنی. خیلی بامزه لم میدی تو کالسکه و با اخم همه رو نگاه میکنی ،چراشو نمیدونم من!

 

 

مامان خیلی دوستت داره . تو نفس منی . تو جون منی ،تو زندگیه منی .

خدیا دخترم و همسرم رو به خودت میسپرم مواظبشون باش.

+ نوشته شده در  سه شنبه هشتم مهر ۱۳۹۳ساعت 15:16  توسط هانیه |
6شهریور بود که من و بابابی تصمیم گرفتیم یه سفر یکروزه به شمال داشته باشیم واسه همین بار بندیل رو جمع کردیم و 5شنبه ساعت 7 راهی شدیم از جاده هراز به مقصد رامسر!!شما هم که خانووم بودی و مشغول نگاه کردن به جاده و ماشین و خلاصه مشغول بودی. بعد از گلوگاه توی چند ثانیه کوه ریزش کرد و ماشین جلویی ما که حدود 2-3 ثانیه با ما فاصله داشت یه سنگ بزرگ افتاد روش و بابایی فقط تونست ماشین رو از سمت دیگه با سرعت عبور بده که بازهم یه سنگ افتاد روی شیشه ولی خداروشکر من و شما عقب نشسته بودیم و شیشه بهمون اسیب نزد.

تا امل هنوز تو شوک بودیم و هیچی نمیگفتیم بعد تصمیم گرفتیم بابلسر.بعد از گرفتن هتل و خوردن ناهار و استراحت رفتیم دریا .از اینکه اب با سرعت میخورد با پاهات لذت میبردی و تعجب میگردی.

 

ولی شب موقع خواب من تازه از شوک دراومده بودم وقتی تو و بابایی خوابیدین تازه گریه رو شروع  کردم .

تنها چیزی که منو میترسونه تنهایی شماست. وقتی فکر میکردم اگه الان من نبودم کی میخواست شما رو بخوابونه یا بهت غذا بده یا حمامت کنه با وجود وابستگیه شدیدت به من غم عالم توی دلم مینشست مثه همین الان که اشکام سرازیره.

 از خدا میخوام که تا وقتی شما از اب و گل دراومدی و خودت از پس کارهای خودت بر میاری به من سلامتی بده تا کنارت باشم و  از امانتش مرافبت کنم

از خدا میخوام که به شما و بابای مهربونت عمر بابرکت و طولانی بده . همه زندگیه من شما هستین.

 

+ نوشته شده در  پنجشنبه بیستم شهریور ۱۳۹۳ساعت 17:33  توسط هانیه | 
عشق مامانی سلام

خیلی وقته که نتونستم بیام و از دلبری کردنات بگم که دیگه واقعا شدی تنها سرگرمی ما. وقتی میخوابی مثه الان خونمون سوت و کور میشه انگار زندگی هم با تو میخوابه

دختر گلم دومین مروارید خوشگلت هم در 10 ماه و 18 روزگیت در اومد . البته فک کنم 2 روزی بود در اوده بود اما از اونجایی که درد میکرد نمیزاشتی دست بزنم یا ببینم. مبارکت باشه مامانی جون. انشالا زود زود الژیت هم خوب میشه و دیگه میتونی همه خوراکیهای خوشمزه رو نوش جون کنی و دل مامانی شاد بشه. تقریبا 1 هفته ای میشه که دارم برات موز رو تست میکنم خدارو شکر فقط یه کوچولو تاولهای ریز زدی بدون خارش و سوزش. دیگه صورتت اگزما نشد .و از همه مهمتررررررررر خیلی از طعم موز خوشت اومد تا تهش و در نیاری از جلوی من تکون نمیخوری.قربون شکموم برم من

 

خیلی هم شیرین زبون شدی. انگشت سبابت رو میاری بالا میگی "چیززززز"!!من تا حالا اینو یادت نداده بودم

 ولی مورچه ها رو که میبینی دست میزاری روشون و لهش میکنی و میگی!"گینگه"!!!!فدای اون لب و دهنت بشم مامانی

 عاشق توپ بازی هستی کلی هم به بازی هیجان میدی!همچین میدویی دنبال توپ و پرتش میکتی و جیغ میزنی انگار مسابقه شرکت کردی. وقتی توپت میره زیر مبل میخوابی و زیر مبل رو نگاه میکنی و میگی "دبته"

یعنی دیگه اون لحظه باید خوردت

از غذاخوردنت بگم که حسابی برنج خور شدی !4 وعده برنج! دوتاش شیر برنج 2تاش چلوگوشت. اگه یکم طمع هویج یا سیب زمینی یا هرماده ای به برنج غالب بشه لب نمیزنی.واسه همین من فکر میکنم یکم تپلی شدی!!مخصوصا بازوهات که من زیاد گازشون میگیرم.

 

تقزیبا 2 ماهی میشه 4 دست و پا میری و دستت رو به مبل میگیری و راه میری اما مستقلا نمیتونی راه بری

 انشالا که به همین زوردیها قدمهای قشنگت رو مبینیم و ارزو میکنم توی زندگیت ثابت قدم و بااراده باشی گل مامان

 

 

+ نوشته شده در  پنجشنبه بیستم شهریور ۱۳۹۳ساعت 17:17  توسط هانیه

جعبه جادویی زولبیا بامیه!

سلام شیرینم دخترک لذیذم

 

ماه رمضان که شروع میشه چه روزه باشی چه نباشی هوس زولبیا بامیه میکنی. چند روزی که از از ماه رومضان گذشت و به لطف قدم پرخیر شما سند خونه آماده شد و بابایی با جعبه زولبیا اومد خونه منم حسابی خوشحال اما از اینکه بخورم میترسیدم چون ممکن بود شما الرژیت زیاد بشه بنابراین رفتم سر دفتر شیرینی پزیم و دیدم میشه یه تست ازش کرد

دیگه از تست گذشت و کار رسی به جعبه!! شبش که میشد 11 تیر ماه من و بابایی جعبه رو گذاشتیم جلومون و با چایی داشتیم میخوردیم که فضولی شما گل کرد که این چیه هی ازتوش برمیدارن و میخورن و به من نمیدن یعنی چی1 چه معنی داره!! خودم باید برم سرک بکشم! این شد که تا جایی که ممکن وبد دستتو دراز میکردی اماااااااااااا نمیرسید!

 

بابایی جعبه رو کشید سمت خودش و شما هی به زور خودتو رسوندی تا یه دفعه یاد گرفتی مثه کماندوها دستاتو بزاری و بری و طول فرشو دنبال جعبه رفتی !!!من که دیدم تو اینجوری داری واسه شکموییت سینه خیز میری هم خوشحال شدم هم از اینکه نمیشد بهت زولبیا بدم ناراحت بود واسه همین اشکام گوله گوله میومد

 

بعدش بغلت کردم جعبه رو برداشتیم فردا صبح دوباره سینه خیز یادت رفت! اما شب تا دوباره جعبه رو دیدی 2 دور دور خونه دنبالش رفتی و این شد که دیگه یه کماندو ماهر شدی نفسم. فیلمش بعدا میبینی و متوجه میشی شکموی مامان

و خلاصه اینکه دیگه صبحا تا چشای خوشگلتو باز میکنی میری دنبال بازی و زیر مبل و توی اتاق و من دیگه نمیتونم چشم ازت بردارم

 

وقتی تو میخوابی من حسابی خسته شدم از بس دنبالتم ولی نگاه کردن به صورت ماه و مظلومت همه ختگیارو میبره که هیچ روحم تازه میکنه ،زندگی رو زیباتر میکنه

 

عشق مامان من قبل شما چیکار میکردم !!نمیدونم چرا زندگی قبل ت برام بی معنی شده حس میکنم الان زنده ام نه اون موقع

 

خدیا هزاران بار شکرت ، شکرت که این دخترک دلبند رو به من دادی. خودت همیشه محافظش باش و سلامت نگه دار

۲۴
شهریور

سلام مامان جون،سلام مامان جونم


عزیز دلم،نفسکم،زندگیه مامان دوستت دارم ،خیلی دوستت دارم.

تابستون پر از تاب و سرسره و الاکلنگ  ماهم داره تموم میشه و به روزاهای خنک و کوتاه مهر دوست داشتنیمون نزدیک میشیم. خدارو شکر که توی این گرما و این پارک رفتن هر روزه مریض  جدی نگرفتی.

روزهای خوب ما شکر خدا با وجود تو داره سپری میشه و هر روز شیرینتر از قبل میشه.دیگه تو خونه تنها نیستم. از صبح که چشمام رو باز میکنم صورت ماهت رو میبینم . میگم خدایا شکرت که یه صبح دیگه کنار عشقم از خواب بیدار شدم.

بعدش دیگه حرف زدنمون شروع میشه تاااااااااااااااااااااااااا شب!!!! کاملا باهم صحبت میکنیم. سوال وجوابهایی که تمامی ندارن!!!یکی از تکراری ترینش اینه:

مامان  دون (جون) توجایی(کجایی)؟؟؟بیلا(بیا) اینجا بیدین(بشین)

اینم جواب من:

مامان جون بزار ظرفرو بشورم! صبر کن ناهار درست کنم. میام!!

فقط با این ترفنده که میشه از بازی "دالی دیدیدی" خلاص بشم!!

روزی 1-2 بار هم باید با دایی علی و مامانی و احمت صحبت کنی!گاهی وقتا میام میبینیم 7-8 دقیقه داری صحبت میکنی!!


اولین سی دی کارتون رو هم خریدی بگو چی؟؟ پت و مت. منه بیچاره هم باید مثه قرص انتی بیوتیک روزی  3 مرتبه نگاش کنم به خاطر تو!!


وتنها موضوعی که من رو نگران میکنه وابستگی شدید و غیر عادیت به من هست. دیگه با باباهم بیرون نمیری . وقتی میگم با بابا برو پارک با غصه و چشمای نگران نگاه میکنی و میپرسی مامان میاد؟؟؟؟قربون چشمای خوشگلت برم مامانم


نمونه اش همین الان. تا چشمات رو باز کردی دیدی من کنارت نیستن خوابالو خوابالو اومدی تو اتاق. بعدش کنارت خوابیدن و تو بازوم رو گرفتی و خوابیدی.نفسمی مامان.


 راستی یه خبر خیلی خوب. داری دختر عمه میشی!! خدا میدونه وقتی فهمیدم دایی ایمان داره بابا میشه چقدددددددددر خوشحال شدم. خدارو شکر که هستم و داره روزهای خوب رو میبینم. خدا بهشون یه دردونه سالم بده وخودشون هم سلامت باشن و ازلحظه لحظه زندگیشون لذت ببرن.امین


خیلی دوست داشتیم(من و بابایی)که امسال برات یه تولد حسابی تو خونه خودمون بگیریم اما هنوز قسمت نشده که خونه بخریم. اینم یه مدل سردرگمیه دیگه. اما شکر که تنمون سالمه.

 اما کادو تولدت سرجاشه عزیزکم.

دعا میکنم پست بعدی رو از خونه جدید بزارم.






۰۱
مرداد

سلام امید زندگیه مامان

دختر گلم وارد 22 امین ماه زندگیش شدی و من 4 ماهه نتونستم برات بنویسم.بببخشید

اما خرداد طبق معمول این سالها امتحات بابا بود و تو حسابی بهت خوش گذشت چون هرروز دقیقا هر روز میرفتی پارک اونم به مدت 3-4 ساعت!!توی خونه هم حسابی از خوردن خوراکیهای غیر مجاز از جمله بیسکوییت و پفیلا و ... لذت بردی !چرا؟؟؟ چون باید یه جور سرگرم میشدی تا بزاری بابا درسش رو بخونه دیگه!

کار منم شده بود نناشی (نقاشی) کشیدن دوتا سررسید نقاشی کشیدیم با هم!خداشکر که تموم شد این امنحانا!!!

2 روز در هفته هم میرفتیم کارگاه مادر و کودک تهران پارس که واقعا خوب بود هم برا روحیه شما هم من.خیلی روبط اجتماعیت بهتر شد و منم با مامانهای دیگه اشنا شدم . مربیت یاسی جون بود که خیلی دوستش داشتی و خیلی بامزه صداش میکردی و همنطور اولین و مهمترین دوستت شهراد بود که هنوزم وقتی ازت میپرسن اسم دوستت چیه اسم اون میگی. متنی هم جزه شخصیتهایی بودکه توی جیغ زدن تو رو جا گذاشته بود و تو یه جورایی اینکارو گذاشتی کنار !

بازیهای توی کلاسها خوب بود. شعرخونی و قصه خونی و کار با رنگها و خمیر و اب بازی و ...


وقتی ماه رمضان شروع شد و هوا هم به شدت گرم کلاسها رو کنسل کردم تا خنکی هوا.

از تصمیمان یه هویی باباهم شد فروش ماشین و بسته شدن دست و بال ما برای سفر. وفروختن ماشین دایی جون و باعث که یه سفر به خونه مامانی داشته باشیم اونم با اتوبوس که به شما از همه بیشتر خوش گذشت از بس اتودوس اتودوس کردی!!

من و شما چند روزی اونجا موندیم و بابارحمت که دوست داشت شما رو(توجه کن شما،نه من)یه سفر ببره راهی بانه شدیم.هم فال بود و هم خرید!!جای تماشا نبود دیگه! شما هم فقط توپ میخریدی. رفتیم توی مغازه که برات عروسک بزرگ بخرم گریه میگفتی نه مامان نههههههه!!

اما کلا دختر خوش سفری هستی عزیزم از راه رفتن که خسته نمیشی پس خوش سفری دیگه!منم توی خرید لباس کم نذاشتم یکم روحیه ام خوب شد!!

جای بابایی خالی بود . انشالا سفرهای بعد

ولی توی این مدت علی خیلی خسته شد . روزه هم بود شما از صبح که چشمت رو باز میکردی میگفتی علی پاجو(پاشو)میبردش تو حیاط تا ضهر به زور با هزار حیله و کلک یا گریه میاومدی تو خونه.

(جیغ زدنهات هم برگشته بود و خیلی بدتر شده بودی)

این شد که بعد عید فطر با بابایی برگشتیم تهران.ولی از اون روز که اومدیم صبح گوشی رو میدی به من میگی مامانی الو. بعدشم میگی در رو باز کن برم. امروز رفتی بیرون گفتم من نمیام تو خودت تنها برو بعدم خیلی شیک بای بای کردی و من از چشمی در نگا کردم دیدیم دویدی رفتی توی لابی!!!!! تا صدات کردم شروع کرد به گریه که چیکارم داری!!حالا تا یادت بری ماجراها داریم


از حرف زدن هم که خدارو شکر طوطی هستی برا خودت. از جمله گویی گذشته و پاراگراف میگی عسلم!! باور کن راست میگم

مثلا میگی:اه(eh) (اول همه کلمه هات ایتو میگی)نی نی لاک ندائه.بعدا بئریم. برداش بزئیم(نی نی لاک نداره بعدا بخریم براش بزنیم)

کلمه معروفت که اینه بوداجی نه  بوداجی نه!!(برق رو خاموش نکنید!!!!!!!!!!)بعدش هم همیشه گریه میکنی طبیعتا


و اما ما همچنان به دنبال یه منزل مسکونی توی تهران بزرگ میگردیم و ظاهرا پیدا نمیشه.همه میکن مگه میشه؟؟خوب شده دیگه الان 1سال و نیمه که پیدا نشده.حالا ایراد کار کجاست؟میدونم اما نمیگم!


ولی همه چی فدای یه تار موی فرفریه تو که حسابی سیم تلفنی شدن و من بازم در یه اقدام غیر منتظره توی حمام کوتاهش کردم و سرت خلوت شد.فقط مجبوریم بیرون که میریم یه دو لو دو(گلسر به زبون شما) الکی بزنیم که ملت بفهمن دخملی عسلکم.

دوستت دارم گلکم


۰۱
مرداد

سلام .

همیشه دل کندن و ترک عادتها سخته،اما همیشه بد هم نیست ،که هیچ!شاید بهترین ها در انتظارمون باشه.

مدتها بود که سرویس وبلاگ قبلی مشکل پیدا کرده و بود و منم با خیال راحت در انتظار حل مشکل!!!نداشتن تجربه هم یه مسئله دیگه بود و از اون بدتر نداشتن علم!

نه بک اپ گرفتم و نه به سراغ یه سرویس دیگخ رفتم و این شد که در کمال ناباوری وبلاگ حذف شد! من موندم و یه دنیا بغض!انگار گذشته خودم و دخترم گم شده بود. هردو سالم و تندرست کنار هم بودیم اما من به دنبال گذشته های گم شده بغضم رو قورت میدادم و توی تنهاییم میشکستمش!! خودم رو مقصر 100%میدونستم و میدونم. اما هیچ کاری از دستم بر نمیومد.انگار هیچ تاریخی یادم نبود هیچ خاطره ای نداشتم. حتی روز تولدش!! خیلی سخت بود و دیگران راحت میگفتن :غصه نخور بابا. عکس و فیلم که زیاد داری!! اما هیچی نوشتن و خوندن خاطره لحظه ها نمیشه که نمیشه.

وقتی مینوسی حتی با قلم ساده و عامیانه حتی خاطرات روزمره معمولی ،انگار به کلمات روح میبخشی برای همیشه .برای ابد.هروقت ،هرکسی خوندش بشه یکی از فرشته های رو شونت که لحظه به لحظه کنارت بوده و دیده ان چیزی رو که تو نوشتی.

ایمیل و زنگ و ... کارساز نبود . باید وارد مرحله بعدی میشدم .یه راه حل واسه واسه برگردان وبلاگ.چندتا وبلاگ ریدر کمکم کردن و به چندتایی از پستها رسیدم. فقط خدا میدونه چقدر خوشحال بودم اون روز! شاید در حد اثاث کشی به خونه جدید(رویای این روزهای من!!)

تا همین امروز بارها بارها خوندمشون حفظشون شدم و اگه سرویس وبلاگ دهی که هیچ ماه واره هم بترکه میتونم دوباره خط به خط بنویسم!!


ولی کنار این همه دلخوری نقطه عطف این بود که برم و بگردم سراغ یه سرویس بهتر  و مطمئنتر  (بلاگ ای ار)

و کاری که باید انجامش بدم و یکن زمانبره انتقال مطالب هست که باید مرتب بشن.

 به امید خدا